معلم بازنشسته آموزشوپرورش است؛ به گفته خودش سیسال برای بچههای این مرزوبوم زحمت کشیده و هیچوقت هم کم نگذاشته است. دوسال از سالهای تدریس را نیز در سپاه دانش به بچههای مناطق محروم کشور خدمت کرده است.
حسین عجمی متولد سال۱۳۲۵ است. او بعداز گرفتن دیپلم از هنرستان صنعتی قدیم که امروز به نام هنرستان شهیدبهشتی معروف است، بین سالهای۱۳۴۹ تا ۱۳۵۱ بهعنوان سربازمعلم در یکی از روستاهای دورافتاده استان مازندران مشغول به تدریس شد.
عجمی میگوید: معلمان سپاهدانش دوره آموزشی متفاوتی با دیگر سربازان وظیفه عادی داشتند. ما در دوره سهماهه آموزشی اطلاعات مختلف بهداشتی، پزشکی، حقوقی و حتی اداری را میآموختیم و بهنوعی نماینده دولت بودیم تا گرهگشای مشکلات مردم در روستاها باشیم. آموختن این اطلاعات بیشتر برای این بود که در مواقع اضطراری به درد خودمان و دیگران بخورد. بر همین اساس معلمان سپاهدانش افرادی همهفنحریف و زبده بودند.
حسین آقا بعداز طیکردن سه ماه دوره آموزشی در مشهد بهعنوان معلم سپاهدانش به یکی از نقاط دورافتاده استان مازندران اعزام میشود؛ میگوید: محل خدمتم روستایی به نام «ویرو» بود. این روستا در بخش آموزشوپرورش گنبد کاووس و در دل جنگل قرار داشت. برای رفتن به روستا با کمک یکی از اهالی محلی بعداز چندساعت قاطرسواری، بالاخره به روستای ویرو رسیدیم. در این روستا کلاس درس در مسجد تشکیل میشد.
من نیز در خانه کوچک داخل مسجد ساکن شدم. به گفته او دانشآموزان مدرسه از دو گروه قومی بودند؛ تعدادی از دانشآموزان ترکمن و بقیه زابلی بودند؛ «مشکل این بود که من زبان هیچکدام از دانشآموزان را بلد نبودم. بههمیندلیل در ساعات تعطیلی مدرسه با کمک یکی از اهالی بومی، زبان ترکمنی و سیستانی را آموختم.»
حسین عجمی در طول دوسال اقامت در روستاها بهتدریج مورداعتماد اهالی قرار گرفت و میانجیگر اختلافاتشان شد. او میگوید: دو قوم ترکمن و سیستانی تعصبات مذهبی و قبیلهای خودشان را داشتند و اجازه نمیدادند که فرد غریبهای به آنها نزدیک شود.
یک روز که در اتاقم مشغول استراحت بودم، باصدای فریاد اهالی خانهای که در چندقدمی مدرسه بود، بلندشدم. پسرکوچکی از درخت افتاده و دچار مجروحیت و بیهوشی موقت شده بود. با استفاده از تنفس مصنوعی و احیای قلبی، پسر را به هوش آوردم و زخمهایش را نیز با پارچه بستم. خبر این اتفاق بهسرعت در روستاهای اطراف پیچید.
بعد از این اتفاق هروقت یکی از اهالی دچار بیماری میشد، به آقامعلم روستا مراجعه میکرد؛ حتی در زمانیکه اختلاف و دشمنی بهویژه بین دوطایفه به وجود میآمد، نقش میانجی صلح و آشتی را داشت و با هر ترفندی که بود، ماجرای دعوا به صلح ختم میشد: «زمانیکه بعداز دوسال خدمت، قصد بازگشت به خانه را داشتم، همه اهالی میخواستند که در روستا بمانم، اما چارهای نبود و باید برمیگشتم. هرگز آن وداع تلخ را فراموش نمیکنم.»